سجی

وَاذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا

سجی

وَاذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

 امروز نامه‌ام ز‌ِ بر یار می‌رسد..

من گام قاصد از تپش دل شمرده ام.. 

 

 

 

+ تو آژانس برام همکار جدید اومده، برای بخش روسی، ناراحتم که روسیه دیگه کلا دست من نیست و همه چیز به اشتراک در میاد، سایت و شبکه‌های مجازی که کلی زحمت کشیدم براشون، حالا اما مشکلم این نیست دقیقا، ایشون یه آقای به شدت راحت هستن، و من هرچی سنگین رفتار می‌کنم باهاشون تاثیری در برخوردهای بعدی نداره! اولین بار پیام داده و میگه من مهدی‌ام، شکلک های بی مزه تو پیاماش و مفرد خطاب کردنم، و نمی‌دونم چه کنم! مدام پیام‌ها رو پاک می‌کنم که سید نبینه و ناراحت بشه! نمی‌دونم به مدیر عامل بگم یا نگم و این که چی بگم و نمی‌خوام هم دید بدی نسبت به من ایجاد بشه در کسی!

یکم خاطره بازی کنم

 

علی رغم تمام سال هایی که خاطراتمو می نوشتم نه زمان عقد و نه بعد از عروسی چیزی ننوشتم

امروز 15 ام تیر هست، درست یک سال شد که من و سیدم داریم با هم زندگی می کنیم..اما چقدررر زود گذشت!

 

شب عروسی چون خونه ی بابا، مهمان از شهرستان داشتیم من خونه نموندم و گفتم میرم خونه خودم می خوابم.. و این طور شد گه از شب عروسی عروس و داماد زندگی مشترک رو شروع کردند :)

خیلی استرس داشتم اما بالاخره خوابم برد و پنج  صبح بیدار شدم، خونه رو مرتب کردم قبل از رفتنم که شب که مهمونا میان داخل خونه همه چیز عالی باشه، سید رفت دنبال گل زدن ماشین و دسته گل من و ارایشگاه و کارای دیگه‌ش، منم که باید ساعت 7 ارایشگاه می بودم از استرس این که نکنه تو ترافیک بمونم ساعت 6 اونجا بودم...

با این که ارایشگاه معروفی رفته بودم، اما چون عروسی ما روز شنبه بود، من تنها عروس ارایشگاه بودم، اونجا که رسیدم برام صبحانه اوردن، بعد از اون دو طرف موهامو از بالای گوشم بی نهاااایت محکم بستن که حالت ابروها سمت بالا بره و داغووون شدم، بعد از اون میکاپم انجام شد، و ارایشگرم می گفت چه روز خوبی عروسی گرفتی، با حوصله و بی عجله میشه کاراتو کرد، میکاپ که تموم شد شینیونم رو انجام دادن، تاجم رو خودم خریده بودم و نمی دونید چقدر عالی شد، هرکی منو می دید می گفت شبیه ملکه ها شدی، نا گفته نماند که یه لباس عروس فوق العاده داشتم که هنر دست مامانم بود.. ناخن کار که داشت ناخن هامو میذاشت با ابجب کوچیکه که زاپن هست حرف میزدم و فقط مراقب بودم اشکم در نیاد و صورتم خراب بشه..حدود 10 و نیم کارم تموم شد، و حدود 11 سیدم اومد دنبالم؛ یه شنل سفید ساتن و ماکسی داشتم برای حجاب، تا پارکینگ که داماد اونجا منتظرم بود منو همراهی کردن...

راه افتادیم سمت اتلیه که سالنمون هم تو همون مجموعه بود، راه رو گم کردیم و سید هادی کمی عصبی شده بود..به موقع رسیدیم..نماز خوندیم..یه کلیپ کوتاه ساختیم و بعدش ناهار..بعد از اون هم عکس و فیلم تو اتلیه و باغ...زیر تور لباس عروسم پر از حشره شده بود و من داشتم سکته می کردم، عکاس می گفت تا بری سالن همه در میان، و همین طور هم شد..

خیلییی گرم بود...اما من خیلی خوشحال بودم و خیلی بهم خوش گذشت..

با لباس عروس دامن پفی م کلی چرخیدم و عکساش خیلی خوشگل شد

علاوه بر اون چتر و دستکش توری هم برای اتلیه گرفته بودم، که عکسامو خیلی خوشگل کرد..

عکسبرداری که تموم شد رفتیم اتاق عقد و خودموم و مامان باباها و محارم اومدن و عکس انداختیم..

و بعدش هم لحظه ی رویایی ورود به سالن که کلی رو سرمون گلبرگ ریختن و من فقط ذوق!

همه چیز عالی بود بجز نبودن ابجی...غم انگیز بود!

عروسی تموم شد!

قرار بود که زیاد اهنگ و بزن و برقص تو عروسی نباشه!

نظر همه همین بود! من، سید هادی و خانواده هامون...اما خب خیلی اون طوری نشد !

تایم سالن تموم شد و بیرون مسیرمون تا ماشین فواره های اتش بود که من چون شنل جلوی صورتم بود و چیزی ندیدم..

خب سوار ماشین شدیم که بریم خونه خوشبختی، ما نمی دونستیم بقیه نیستن و زود حرکت کردیم، و مامان بابای من نبودن، تو ماشین غر میزدم چرا هیچ کس برامون بوق نمیزنه، همون لحظه یه ماشین 18 چرخ بوق عروسی برامون زد و کلی خندیدیم:)

مهمون ها چند دقیقه ای باهامون اومدن بالا و رفتن

و ما موندیم و موهایی پر از گیره هایی که به هیچ وجه از تو سرم در نمیومدن

 و فرداش هم یه روز خیلییی مسخره

با تموم وجودم از پاتختی بدم میاد ولی نتونستم روی حرف مادر سید چیزی بگم

پاتختی اونم تو خونه خودم!

مامان ها همه مهمون داشتن و من خودم باید کارا رو انجام می دادم

صبح عروسی دم سینک میوه میشستم و سید هم به شدت سرما خورده و خواب بود

فقط خواهر بزرگم یکمی زودتر اومد کمکم

حتی ارایشگاه و اتلیه روز پاتختی رو هم کنسل کردم صبح

چون واقعا خسته تر از این حرفا بودم

 

و این چنین بود مراسم عروسی ما :)

 

+ خاطر نشان کنم که دیشب کلی گریه کردم با خاطره بازی هامون

امروز حدودا ساعت ۶ رسیدم خونه...

به خونه رسیدن بهترین حالِ ممکن بود در آن لحظه برام..

گاهی وقتا انقدر خسته‌م که میگم چه جوری تا خونه برم!

امروز از اون روزای پرکار و پرمشغله بود، از خیابان نجات اللهی که رد میشم، اغلب آژانس‌های مسافرتی هنوز بسته هستند، تو این شرایط رکودِ بازارِ توریزم ما امروز یه جلسه‌‌ی سه ساعته داشتیم که به معنای واقعی داغون شدم...! جلسه که تمام شد به شدت کم انرژی و خسته بودم، تمام مسیرها رو سوار ماشین شدم و پیاده روی نتونستم بکنم...

خونه که رسیدم، طبق روال همیشگی، لباس هامو انداختم ماشین لباسشویی و خودمم دوش گرفتم، یکمی میوه خوردم و حدود ساعت ۷ خوابیدم، چند باری با این احساس که در خونه باز هست، از روی تخت نیم خیز شدم و داخل پذیرایی رو نگاه کردم، حدوادی ساعت ۱۰ بود که در انتظار رسیدن سید بودم و تو این تایم به مامان زنگ زدم و در حین صحبت متوجه شدم در خونه باز بوده تمام این مدت... الان هم که به این موضوع فکر می‌کنم حالم بد میشه !

تصمیم گرفتم در رو همیشه قفل کنم تا دیگه چنین چیزی پیش نیاد

تقصیر ما چیه که فست فود دوست داریم؟

 

تقصیر ما چیه که دکتر گوارش‌مون کنار یه فست فودی خوب هست؟

 

تقصیر ما چیه که دکتر رفتن معطلی داره و ما گرسنه میشم؟

 

:))

 

#امروز

+دعامون کنید...

 

حس می‌کنم از زمانی که اومدم خونه‌ی خودم از خود قبلیم خیلی فاصله گرفتم..

اصلا عادات و کارها و نیازهام مثل سابق نیست،

دغدغه‌هام عوض شده،

و باید اعتراف کنم این خودِ الآنم رو دوست ندارم..!

به خودم و به رویاهام و آینده کمتر فکر می‌کنم، کمتر توجه می‌کنم..

حتی سیدم هم همینو میگن، چرا کتاب نمی خونی دیگه؟ چرا با دوستات بیرون نمیری؟ چرا ترجمه نمی‌کنی؟ چرا...؟ چرا..؟

 

نمی‌دونم چرا..!