- ۰۰/۰۱/۱۲
- ۲ نظر
دلنوشتههای خواهری که دیشب از فرط هیجان نخوابیده!
دیروز ظهر میخواستم برم خونه مامان، تماس گرفتم گفتن داریم میریم پیش خواهر بزرگه، رفتن من کنسل شد، حدودای ساعت هفت گفتن چند دقیقه میایم ببینیمت، ۲۰ دقیقهای بودن و رفتن، ساعت ۸ و ده دقیقه بود که تماس تصویری گروهی از مامان و آبجیها بود، من بودم، مامان و بابا و آبجی بزرگه، یهو تو قاب مامان و بابا، آبجی کوچیکه اومد، من داشتم سکته میکردم، پاهام شل شد، تماما اشک شدم و فقط گفتم الان راه میفتم میام، خواهر کوچولوی من بدون خبر اومده بود و زنگ خونه رو زده بود، هنوزم تو شوکم...
- ۰۰/۰۱/۱۲
خیلی خیلی خوش اومد....چه سوپرایز قشنگی...