سجی

وَاذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا

سجی

وَاذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا

دیروز صبح رفتیم مرکز ژنتیک دکتر فرهود، پدر ژنتیک ایران

 

و چندتا ازمایش دادیم و‌۴۰ میلیون ناقابل پرداخت کردیم! یکی از مواردی که قبلا ما رو‌برای بچه‌دار شدن مردد می‌کرد، مخارج بود! خرج پوشک! شیر خشک! 

اما انقدری خرج کردیم از فروردین ماه که به حال افکار سابق‌مون تاسف خوردیم!

 

جواب ۳ ازمایشی که دادیم به ترتیب دو هفته، یک ماه و نیم و پنج ماه دیگر حاضر میشه, متخصص ژنتیک به ما گفت احتمال چنین جهش‌های ژنی ۲ درصد هست و ممکنه کاملا اتفاقی بوده باشه... ولی ما تمام ازمایش‌هایی رو‌که مرتبط میشد رو درخواست کردیم، قلب تکه تکه‌ی من دیگه تحمل ناملایمت در زندگی رو‌ نداره...

خیلی دوست دارم بیام و از احساسم بنویسم ولی سخته!

 

 

درست روزایی که حس می‌کنم یکم حالم بهتره..

 

شب‌ش احساس می‌کنم قلبم داره از سینه‌ام کنده میشه..

 

گاهی چقدر زندگی سخته..آه...

پنجم فروردین وقت اسکن انومالی داشتم..

سیدهادی نمی‌خواست داخل اتاق بیاد موقع سونوگرافی، بهش گفتم مگه چند بار تکرار میشه بیا و عزیز جانمان رو ببین..

رفتیم تو همه چه خوب بود، دست ها و پاهای کوچیکش رو هم بهمون نشون دادن ( اشک نویس)

حالت قرار گیری‌ش برای ادامه کار خوب بود، گفتن بیرون منتظر باش تا تکون بخوره و باز صدات می‌کنیم..

بار دوم که وارد شد، سونو گراف که داشت مغز رو بررسی می‌کرد یهو رنگ و روش پرید، گفتم چی شده، گفت مخچه بخش زیادیش تشکیل نشده..

فرستادم پیش همکارای دیگه‌ش تو همون مرکز و باز تکرار شد سونو، و باز ما همون حرف رو شنیدیم

نمی‌تونم از حالم بگم، فقط گفتم سید دنیا داره دور سرم می‌چرخه، اینا خوابه؟ (بغض نوشت)

نامه معرفی به پزشکی قانونی دادن ..

ما هم فردا رفتیم پزشکی قانونی ما رو ارجاع دادن مرکز دیگه ای برای اطمینان، اما باز هم...

پزشک معتمد اونجا با توجه به سن بارداری‌م گفت قاضی فقط اجازه سقط رو تا پایان امروز میده..

و ما در به در دنبال بیمارستان تا منو قبول کنن..

تا حالا چنین رنجی تحمل نکرده بودم... رنج روحی، رنج جسمی

فکر نمی‌کردم بتونم زنده بمونم بعد از همه‌ی این وقایع..

دلم می‌خواد بیشتر از احساسم بنویسم، اما الانم داغونم، حوصله مرثیه سرایی ندارم..

پنج روز هست بیمارستانم، الانم هم معلوم نیست مرخص بشم..

 

خیلی نیازمند دعا هستم

روز شنبه ۵ اسفند ماه، سر کلاس بودم و گوشیم زنگ خورد، حدس زدم از ازمایشگاه باشه و متاسفانه نشد پاسخ بدم، ( ازمایش سلفری داده بودم و منتظر تماس و جواب ازمایش بودم).

 

بعد از کلاس همسر زنگ زدن که اگه اس ام اس از طرف ازمایشگاه اومد، وارد لینک نشم و جواب رو نبینم، نگران شدم فکر کردم نتیجه ازمایش خوب نبوده، ولی همسر گفتن می‌خواد برای گفتن جنسیت سوپرایزم کنه!

 

ساعت ۵ رسیدن خونه، همراه با یه جعبه شیرینی و بمب شادی، بمب رو روی سرم ترکوندن و آبی بود، حالا میدونیم باید منتظر یه گل پسر باشیم :)

 

+ راستی اینم بگم که جنسیت برامون مطرح نبود، ولی نمیشه کتمان کرد که بی صبرانه منتظر بودیم تا جنسیت رو بفهمیم!

 

بعد از مدت ها اومدم :)

از صبح خونه تنهام، مثل همه‌ی جمعه‌ها، چندتایی کلاس هم داشتم، الانم زبان آموزم دیر کرده و گفتم بیام بلاگم چیزی بنویسم..

چند وقتیه حالم خوش نیست، کلی گریه کردم با صدای بلند، دست خودم نبود! اتفاق بدی نیفتاده! فقط دارم مادر میشم و اختلالات هرمونی داغونم کرده :)

این چند روز اخیرم این جوری قشنگ شده بود:" زیارت امام رضا جانم"

فقط یک شب مشهد بودم، اما رفع دلتنگی شد، و برای اولین بار بدون همسر سفر رفتم..

این روزاها رو با آموزش زبان روسی و ترجمه می‌گذرونم، آموزش زبان حس بسیار خوبی بهم میده، و از شروع کار تدریس تا حالا ۵ تا زبان آموز داشتم.. در خصوص ترجمه هم آخرین کارم بروشور لبنیات رامک و چند تا کار کوچیک و بزرگ برای یه دارالترجمه تو مسکو بود که به خوبی انجام شد... روزمرگی‌هامو دوست دارم، سکوت خونه‌م رو، حتی ساعات طولانی تنهایی رو...

 

+الحمدلله رب العالمین..

+ ۱۹ ام آبان چهارمین سالگرد عقد من و سیدهادی هست، چقدر زمان زود می‌گذره..💚

به وقت ۲۸ مرداد

 

ده روزی میشه که این ویروس لعنتی پاش به خونه‌ی ما باز شده، امروز تا ۳ صبح اورژانس بودیم، دلم سلامتی میخواد، خونه‌ی شاد و سرحال، بوی غذام بپیچه تو خونه ... خدایا روزمرگی خودمو می‌خوام، زندگی عادی‌مو، دعا کنید زود خوب بشم، خسته شدم...

چه حس خوبیه زیر و رو کردن بلاگ و خوندن نوشته‌های قدیمی..

 

چقدر دوسشون دارم..

 

تو قسمت بازدیدهای اخیر بلاگم که میرم، صفحه‌هایی که جدیدا توسط مخاطبا خونده شده رو گاهی می‌خونم، چقدر همه چی زود می‌گذره، چند روز پیش سومین سالگرد عروسی‌ما هم گذشت :)

ولی این حجم از دلبستگی و وابستگی تو سه سال عجیبه برام.. از فکر یک لحظه بدون سیدهادی بودن قلبم تکه تکه میشه..

 

 

از خواب بیدار میشم، چشم بند رو برمیدارم، آبی به صورت میزنم ...

 

 

پشت میز می‌شینم، روسی درس میدم..تمام

 

لباس رسمی رو عوض می‌کنم، چشم‌بند رو میذارم و به آغوش تختخوابم بر می‌گردم..

 

 

خب چه خبرتونه انقده زود کلاس برمی‌دارید؟:/

گفته بودم چندماهی هست تدریس می‌کنم؟ تدریس خیلی راحتتر و بی‌دردسرتر و پردرآمد تر از ترجمه‌س، کاش از اول همین کارو می‌کردم!

 

 

سلام ( به خوانندگانی که ندارم :) )

خواننده هم که نباشه صرفا به عنوان یادداشتی از یک برهه از زندگی برای خودم خوبه!

**********

بلاگم رو نگاهی کردم، به مطلب کنکور دکترا برخوردم، پارسال که نتیجه‌ی خوبی نداشت کنکورم و به مصاحبه نرفتم، چون بی‌نتیجه بود رفتنم!

امسال با یکی از اساتیدم مشورت کردم، گفت که به علت اینکه گرایش ارشدم متفاوت هست احتمال قبولیم در مصاحبه حتی اگر رتبه یک کنکور بیارم ۵۰ درصد بیشتر نیست، فکر کردم، بالا پایین کردم، بغضی شدم کلی و بالاخره با این حقیقت کنار اومدم و عطاش رو به لقاش بخشیدم!

 

در حال حاضر تو همون شرکت سابق هستم با یه درامد پایین نسبت به هزینه‌ها!

 

به تازگی تدریس انلاین  هم می‌کنم، بد نیست!

 

و تلخ‌ترین اتفاق این روزها، بی‌کار شدن همسر هست، مغازه برامون ضرر بود دیگه، و درامدی نداشت تو این اوضاع و مجبور شدیم جمع کنیم به امید یه کار بهتر، سیدم ۴ ماه شده که تقریبا بیکار هست، خیلی غصه داره، و دارم!

بهرحال گاهی زندگی سخت می‌گذره! انقدری دوست و آشنا و صاحب مشاغل و کارخونه و شرکت داریم و پدر همسر بهشون رو انداختن ولی هیچ کدوم نتیجه‌ای نداشت..!

 

خلاصه اگر کاری سراغ داشتید ما رو هم به یاد بیاوردید! اگر هم نداشتید دعا و ارزوی خیر برامون بکنید