پنجم فروردین وقت اسکن انومالی داشتم..
سیدهادی نمیخواست داخل اتاق بیاد موقع سونوگرافی، بهش گفتم مگه چند بار تکرار میشه بیا و عزیز جانمان رو ببین..
رفتیم تو همه چه خوب بود، دست ها و پاهای کوچیکش رو هم بهمون نشون دادن ( اشک نویس)
حالت قرار گیریش برای ادامه کار خوب بود، گفتن بیرون منتظر باش تا تکون بخوره و باز صدات میکنیم..
بار دوم که وارد شد، سونو گراف که داشت مغز رو بررسی میکرد یهو رنگ و روش پرید، گفتم چی شده، گفت مخچه بخش زیادیش تشکیل نشده..
فرستادم پیش همکارای دیگهش تو همون مرکز و باز تکرار شد سونو، و باز ما همون حرف رو شنیدیم
نمیتونم از حالم بگم، فقط گفتم سید دنیا داره دور سرم میچرخه، اینا خوابه؟ (بغض نوشت)
نامه معرفی به پزشکی قانونی دادن ..
ما هم فردا رفتیم پزشکی قانونی ما رو ارجاع دادن مرکز دیگه ای برای اطمینان، اما باز هم...
پزشک معتمد اونجا با توجه به سن بارداریم گفت قاضی فقط اجازه سقط رو تا پایان امروز میده..
و ما در به در دنبال بیمارستان تا منو قبول کنن..
تا حالا چنین رنجی تحمل نکرده بودم... رنج روحی، رنج جسمی
فکر نمیکردم بتونم زنده بمونم بعد از همهی این وقایع..
دلم میخواد بیشتر از احساسم بنویسم، اما الانم داغونم، حوصله مرثیه سرایی ندارم..
پنج روز هست بیمارستانم، الانم هم معلوم نیست مرخص بشم..
خیلی نیازمند دعا هستم