سجی

وَاذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا

سجی

وَاذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا

سلام ( به خوانندگانی که ندارم :) )

خواننده هم که نباشه صرفا به عنوان یادداشتی از یک برهه از زندگی برای خودم خوبه!

**********

بلاگم رو نگاهی کردم، به مطلب کنکور دکترا برخوردم، پارسال که نتیجه‌ی خوبی نداشت کنکورم و به مصاحبه نرفتم، چون بی‌نتیجه بود رفتنم!

امسال با یکی از اساتیدم مشورت کردم، گفت که به علت اینکه گرایش ارشدم متفاوت هست احتمال قبولیم در مصاحبه حتی اگر رتبه یک کنکور بیارم ۵۰ درصد بیشتر نیست، فکر کردم، بالا پایین کردم، بغضی شدم کلی و بالاخره با این حقیقت کنار اومدم و عطاش رو به لقاش بخشیدم!

 

در حال حاضر تو همون شرکت سابق هستم با یه درامد پایین نسبت به هزینه‌ها!

 

به تازگی تدریس انلاین  هم می‌کنم، بد نیست!

 

و تلخ‌ترین اتفاق این روزها، بی‌کار شدن همسر هست، مغازه برامون ضرر بود دیگه، و درامدی نداشت تو این اوضاع و مجبور شدیم جمع کنیم به امید یه کار بهتر، سیدم ۴ ماه شده که تقریبا بیکار هست، خیلی غصه داره، و دارم!

بهرحال گاهی زندگی سخت می‌گذره! انقدری دوست و آشنا و صاحب مشاغل و کارخونه و شرکت داریم و پدر همسر بهشون رو انداختن ولی هیچ کدوم نتیجه‌ای نداشت..!

 

خلاصه اگر کاری سراغ داشتید ما رو هم به یاد بیاوردید! اگر هم نداشتید دعا و ارزوی خیر برامون بکنید

 

 

 

 

لعنت

 

لعنت

 

لعنت

 

میشه دعا کنید..؟

 

 

# اشک_نویس

 فردا ۳۰ ساله میشم

 

چقدر این روز رو دوست ندارم!

 

دلنوشته‌های خواهری که دیشب از فرط هیجان نخوابیده!

 

دیروز ظهر می‌خواستم برم خونه مامان، تماس گرفتم گفتن داریم میریم پیش خواهر بزرگه، رفتن من کنسل شد، حدودای ساعت هفت گفتن چند دقیقه میایم ببینیمت، ۲۰ دقیقه‌ای بودن و رفتن، ساعت ۸ و ده دقیقه بود که تماس تصویری گروهی از مامان و آبجی‌ها بود، من بودم، مامان و بابا و آبجی بزرگه، یهو تو قاب مامان و بابا، آبجی کوچیکه اومد، من داشتم سکته می‌کردم، پاهام شل شد، تماما اشک شدم و فقط گفتم الان راه میفتم میام، خواهر کوچولوی من بدون خبر اومده بود و زنگ خونه رو زده بود، هنوزم تو شوکم...

دیروز ۱۵‌ام اسفند ۹۹، آزمون دکتری ۱۴۰۰ برگزار شد

یه مقداری مطالعه داشتم، اما حقیقتا خیلی کم بود، علی الخصوص برای من که گرایش ارشدم ادبیات بود... حدود ساعت ۷ و ۲۰ دقیقه رسیدم حوزه‌ی امتحانی، روی کارت نوشته بودند که کیف و موبایل و.. نیارید که جایی نیست که بسپارید، حوزه‌ی امتحانی من خاوران بود و به خونه‌م خیلییییی دور... بنابراین قرار شد برای رفتن با اسنپ برم و برای برگشت سیدم بیاد دنبالم، منم از روی ناامیدی به سید گفتم ۱۱ اونجا باش، من که چیز زیادی بلد نیستم و زود میام..

ساعت ۸:۳۰ دقیقه آزمون شروع شد، دفترچه‌ی اختصاصی ۲ ساعت تایم داشت، ده و نیم دفترچه‌ها جمع شد و دفترچه عمومی پخش شد که ۹۰ دقیقه زمان داشت، حسابی هول کرده بودم، زمان داشت می‌دوید و برخلاف انتظارم به نظرم خیلی سخت نبود، حداقل یکسری از سوالات رو با اطمینان خاطر تمام پاسخ دادم، از استرس تمرکزم رفته بود، روی سوالات استعداد خوب وقت نذاشتم و بالاخره با بدو بدو فراوان ساعت ۱۱:۳۰ دم حوزه بودم..

نمی‌دونم‌چطور بود، البته خوب نبود، مرددم بین بد و خیلی بد :))

امسال درصد نمره‌ی کنکور و دانشگاه ۵۰/۵۰ شده، بنابراین شاید یه کوچولو امیدی وجود داشته باشه:)

 

خوبی ماجرا اینجاس که به کسی نگفتم کنکور دارم و آبرو ریزی نمیشه :))

بالاخره یک روز صبح که چشمانم را باز کردم با اشتیاق سابقم به درس مواجه شدم!

چند روزی است که به طور فشرده مشغول مطالعه برای آزمون دکتری هستم!

رشته‌ ی امتحانی با مدرک ارشدم یکی نیست و من بدون داشتن هرگونه منبعی دارم از روی تست ها درس میخونم!

نمی دونم یهو چی شد که این اشتیاق قلبم رو پر کرد!

میل شدید بازگشت به درس و دانشگاه !

و عمیقا دلم میخواد که این آزمون رو قبول بشم!

 

میشه برام دعا کنید؟

وَ أَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِینَ ...

این اشتیاق عجیب و فزاینده توی قلبم

هر صبح با باز شدن چشمانت از نو شروع میشود

مثل اشتیاق روزهای نخست آشنایی..

 

+ خدایا ممنونم از این احساسات زیبایی که میتونم درکشون کنم.

 

+خیلی هوس درس و دانشگاه گردم، بدم نمیاد درس بخونم و اماده بشم برای کنکور دکتری، ثبت نامش آذر هست!

 

+یه کار جدید دارم انجام میدم، برای پایان‌نامه‌ی یه خانمی که ادبیات می‌خونند و موضوعشون تطبیق دوره ای از ادبیات فارسی و ادبات روسی هست، باهاشون همکاری میکنم، تقریبا هفته‌ای 5 مقاله براشون بررسی می‌کنم، حس خوبی دارم به این کار..

 

+ برای چندمین بار دارم فیلم آنشرلی می‌بینم و کناب جین ایر می‌خونم، روحم رو تازه میکنه..

 

+ این که قلقم رو خوب بلدی بهترین احساس ممکن هست، بهتر از خودم از پسِ من بر میای ..

ده روز دیگه میشه دو سال که من و سید همسر شدیم

 

این‌زندگی متاهلی و جور شدن با یه آدم جدید و روحیات و افکار و فرهنگش چقدر سخته..

 

الان دارم میگم سخته چون بحثمون‌شده، شاید اگه روال عادی بود و الان داشتیم از نماوا فیلم مورد علاقه‌مونو می‌دیدیم و دمنوش می‌خوردیم غرق در خوشبختی بودم..

 

اما الآن احساس عدم رضایت وجودمو سرشار کرده.. اما اگه بیاد و از دلم در بیاره و بغلم کنه دوباره میشم همون عاشق قبلی، نمی‌دونم چرا مرز دوست داشتن و نداشتنم انقدر باریک شده در مورد سید..

 

تو اوج دعوا بهش گفتم دوست دارم برم از این زندگی، در حال آشپزی‌ام برای فردا، به گوشت غدا سویا اضافه می‌کنم و این دم آخری باز به فکر اقتصاد خانواده کوچیکمونم!

 

من چم شده؟

 

اعصابم خورده، فردا مهمان دارم، و من بلد نیستم چهره‌مو شاد نشون بدم در این جور مواقع..

 

اندکی از تو مرا کفایت می‌کند

اما اندکِ تو را نمی‌توان اندک خواند..!

 

#محمود_درویش

 

 

همیشه دقت کردن‌های سیدهادی برام جالب بوده.. اما دیروز دیگه واقعا من رو متعجب کرد..

 

یک سرویس آرکوپال 6 نفره دارم، قصد دارم یه دست دیگه هم بگیرم که بشه 12 نفره، دیروز به فروشگاه پیام دادم و اون آقا ازم خواست که مشخصاتی که پشت بشقاب نوشته شده رو بهش بگم، خب من خونه نبودم و طبیعتا نمی‌دونستم، به سید پیام دادم، ایشونم بیرون بودند ولی گفت پشتش اینو نوشته: Rocher Ark France، از دیروز تا حالا در بهت عظیمی فرو رفتم! :))